lifemag



زمانیکهپرنسسالساوپرنسسآناآرندلدختربچهبودند،بهتریندوستانبودند. آنایکیازتنهاافرادیبودکهرازالسارا ​​میدانست،الساقدرتساختبرفویخراداشت! یکشب،السایکسالنرقصخالیراپرازبرفکردتاخواهرانبتوانندباهمبازیکنند.

همانطورکهآنهابازیمیکردند،الساکنترلخودراازدستدادواوبهطورتصادفیباانفجارجادوییخیبهآنابرخوردکرد. آنابهشدتآسیبدیدهبود. والدیناوبرایکمکبهترولهایکوهستانیباستانیرفتند. یکترولپیرخردمندبهآنهاگفتکهآنامیتواندنجاتیابد - اوخوششانسبودکهبهسرشضربهخوردهبودنهبهقلبش. باگذشتسالهاآناآنشبرافراموشکرد.

پیشنهادمی شود : روتختیطرحالسا

برایمخفینگهداشتنهدیهالساازدیگران،والدینآنهاقلعهرابادیوارهامحاصرهکردندوهرگزبهکسیاجازهورودندادند. اماهرزمانکهالسااحساساتقویداشت،جادوبیرونمیریخت. السانمیخواستدوبارهخواهرشرااذیتکند،بنابراینبازیباآنارامتوقفکرد. آنارابسیارتنهاکرد. حتیپسازگمشدنوالدینشاندردریایطوفانی،خواهرانهیچزمانیراباهمسپرینکردند.

سالهابعد،زمانآنفرارسیدکهالساملکهآرندلشود. فقطبرایآنروز،دروازههایقلعهبازشد. صدهانفردرمراسمتاجگذاریشرکتکردند. الساسختکارمیکردتااحساساتوقدرتهایشراپنهانکند.

درمهمانی،آناباشاهزادههانسخوشتیپازجزایرجنوبیرقصید. قلبشرابهلرزهدرآورد. بهنظرمیرسیدکهآنهاهمهچیزمشترکداشتند،بنابراینآنهاتصمیمگرفتندازدواجکنند. السافکرکردنامزدیآنهاایدهبدیبود. آناباورشنمیشدوشروعکردبهبحث. الساشروعبهازدستدادنکنترلکردوهمانطورکهاوفریادمیزد،یخازدستانششلیککرد. همهباتعجببهالساخیرهشدند. حالاهمهآرندلرازالسارا ​​میدانستند. اووحشتکردوبهسمتکوهفرارکرد.

آنااحساسوحشتناکیداشت. قدرتهایالساطوفانزمستانیوحشتناادراواسطتابستانایجادکردهبود. اوهانسرامسئولپادشاهیسپردوبهدنبالالسادوید. همانطورکهآناازمیانبادشدیدسوارشد،اسبشاورادربرفانداختوبهسمتآرندلفرارکرد. خوشبختانه،اوبایکماشینبرداشتیخبهنامکریستوفوگوزنشمالیاو،سونآشناشد. آنهاباهمبهدنبالالسارفتند. هنگامیکهآنهاازکوهبالامیرفتند،آناوکریستوفیکسرزمینعجایبزمستانیزیباراکشفکردند. آنهاباآدمبرفیمسحورشدهایبهناماولافآشناشدند. اولافمیدانستالساکجاستومیخواستبهآنهاکمککندتاتابستانرابرگردانند.

پیشنهادمی شود : رو تختی السا فروزن

درهمینحین،هانسبهمردمآرندلکمکمیکرد. وقتیاسبآنابدوناوبهقلعهبرگشت،هانسبهجمعیتبرگشتوداوطلبانراخواست. دربازگشتبهکوه،اولافآناوکریستوفرابهقصریخیعظیمیکهالساباقدرتهایخودساختهبودهدایتکرد. حتیکریستوفهمتحتتاثیرقرارگرفت. درداخل،آنابهالسادربارهطوفانوحشتناکآدرندلگفت. السانگرانبودونمیدانستچگونهشهرراآزادکندوفکرمیکردکهآناوآرندلبدوناوممکناستوضعیتبهتریداشتهباشند.

آنامیخواستالسابهخانهبیایداماالساخیلیمیترسیدکهبهافرادبیشتریآسیببرساند. همانطورکهخواهرانباهمبحثمیکردند،یکموجیخیازجادوازبدنالسابیرونزدوبهسینهآنااصابتکرد. آنابدونخواهرشنمیرفت. السامیدانستکهبایدچهکارکند. اوازجادویخودبرایایجادیکآدمبرفیغولپیکراستفادهکردتاآناودوستانشراازقصربیرونکند.

دوستانبهسلامتبهپایینفرودآمدند. آنهاازدستآدمبرفیفرارکردهبودنداماآنانگرانبودزیراموهایشبرفیسفیدمیشد. کریستوفآنارانزدترولهاآورد. یکترولبهآنهاگفتکهاگرجادویالسابرعکسنشود،آنامنجمدخواهدشد. فقطیکعملعشقواقعیمیتواندیکقلبیخزدهراآبکند.

آنامیدانستکههانسرادوستدارد. وقتیکریستوفشروعبهلرزیدنکرد،نگراناوشد. هانسوسربازانشتازهبهقصریخیرسیدهبودندوبهالساحملهکردند. آنهااورابهآرندلبرگرداندندودرسیاهچالانداختند.

هنگامیکهآنابهآرندلرسید،ازهانسخواستکهاورابایکبوسنجاتدهد،اوامتناعکردزیرافقطوانمودکردهبودکهاورادوستدارد. اومیخواستباخلاصشدنازشرآناوالسا،آرندلراتصاحبکند. هانسآناراتنهاگذاشتومیلرزید. اولافاوراپیداکردوبهاوکمککردتاگرمشوداماآناضعیفترمیشد.

پیشنهادمی شود : لحاف السا

اولافازپنجرهبهبیروننگاهکردوکریستوفرادیدکهبهسمتقلعهمیدود. کریستوفکسیبودکهآنابایدببوسد. الساازسیاهچالفرارکردهبوداماهانسنزدیکاوبود. هانسبهالساگفتکهانفجارجادوییاوبهقلبآنابرخوردکرد. السادربرففروریختوچشمانشرابست. هرکاریکهبرایمحافظتازخواهرشانجامدادهبودشکستخوردهبود.

آناباعجلهبهسمتکریستوفرفت،اماوقتیدیدکههانسشمشیرخودراکشیدهاست،بهجایاینکهخودرانجاتدهد،جلویخواهرشپرید. هانسشمشیرخودراتابدادامادربرابربدنیخزدهآناشکست. الساخواهرشرادرآغوشگرفت. ناگهانآناشروعبهآبشدنکردودوخواهردرآغوشگرفتند. درحالیکهاولافآنهاراتماشامیکرد،آنچهراکهترولپیرخردمندگفتهبودبهیادآورد: "عشقواقعییکقلبیخزدهراآبمیکند."

عشقآنابهالساهردویآنهاوپادشاهیرانجاتدادهبود. ایندوخواهردوبارهبهتریندوستبودندوتابستانبهآرندلبازگشتهبود. الساحتیابربرفیکوچکیبرایاولافدرستکردتاازذوبشدناوجلوگیریکند. السابرایآناسورپرایزداشت،دروازههایقلعهکاملاًبازبود. حالاهمهچیزهمانطوربودکهقراربودباشد.


۱- داستانپسرکوگوسفند

یکبارپسریبودکهازتماشایگوسفندانروستاییکهدردامنهتپهچرامیچریدندخستهشد. اوبرایسرگرمیخودآوازخواند: <<گرگ! گرگ! گرگدرتعقیبگوسفنداناست!>>

وقتیاهالیروستاصدایگریهراشنیدند،دواندوانازتپهبالاآمدندتاگرگرادورکنند. اماوقتیرسیدند،گرگیندیدند. پسربادیدنچهرههایخشمگینآنهاسرگرمشد.

روستاییانهشداردادند: <<گرگفریادنزن،پسر،وقتیگرگنیست!>> آنهاباعصبانیتازتپهبرگشتند.

بعداًپسرچوپانباردیگرفریا: <<گرگ! گرگ! گرگدرتعقیبگوسفنداناست!>> برایسرگرمی،اونگاهکردکهروستاییانبادویدنازتپهبالاآمدندتاگرگرابترسانند.

چوندیدندگرگیوجودندارد،باقاطعیتگفتند: <<فریادترسیدهخودرابرایزمانیکهواقعاًگرگوجوددارد،حفظکنید! وقتیگرگنیست، <<گرگ>> گریهنکن!>> اماپسربهسخنانآنهاپوزخندرحالیکهآنهایکباردیگرباغرزدنازتپهراهمیرفتند.

بعداً،پسریکگرگواقعیرادیدکهکیدورگلهاومیچرخد. مضطربرویپاهایشپریدوباصدایبلندیکهمیتوانستفریا: <<گرگ! گرگ!>> اماروستاییانفکرکردندکهاودوبارهآنهارافریبمیدهدوبههمیندلیلبرایکمکنیامدند.

هنگامغروب،روستاییانبهدنبالپسریرفتندکهباگوسفندانشانبرنگشتهبود. وقتیازتپهبالارفتنداورادرحالگریهیافتند.

<<اینجاواقعاًیکگرگبود! گلهرفت! منفریام: "گرگ!" اماتونیامدی.>> اونالهکرد.

پیرمردیبرایدلداریپسررفت. درحالیکهبازویشرادوراومیگرفت،گفت: <<هیچکسدروغگوراباورنمیکند،حتیاگرراستمیگوید!>>

۲- داستانروباهوانگور

اوبالاوپایینراجستجوکرد،اماچیزیپیدانکردکهبتواندبخورد.

سرانجامدرحالیکهشکمشمیلرزید،بهطورتصادفیبهدیواریککشاورزبرخوردکرد. دربالایدیوار،اوبزرگترینوآبدارترینانگوریراکهتابهحالدیدهبوددید. آنهارنگپررنگوارغوانیداشتندوبهروباهمیگفتندکهآمادهخوردنهستند.

روباهبرایرسیدنبهانگورمجبورشددرهوابپرد. همانطورکهمیپرید،دهانشرابازکردتاانگورهارابگیرد،اماازدسترفت. روباهدوبارهتلاشکردامابازهمازدستداد.

اویک توپ راگبی اصل خریدچندباردیگرتلاشکرداماهمچنانشکستمیخورد.

بالاخرهروباهتصمیمگرفتکهوقتتسلیمشدنورفتنبهخانهاست. درحالیکهاودورمیشد،زمزمهکرد: "مطمئنمکهانگورترشبود."

۳- داستانرزمغرور

تنهاشکایتاورشددرکناریککاکتوسزشتبود.

هرروزرززیبابهقیافه اشبهکاکتوستوهینوتمسخرمی کرد،درحالیکهکاکتوسساکتمی ماند. همهگیاهاندیگردرنزدیکیسعیکردندرزراحسکنند،امااوبیشازحدتحتتأثیرقیافه هایخودشبود.

یکتابستانسوزان،صحراخشکشدوآبیبرایگیاهانباقینماند. گلرزبهسرعتشروعبهپژمردهشدنکرد. گلبرگهایزیبایشخشکشدورنگشادابخودراازدستداد.

بهکاکتوسنگاهکرد،گنجشادیدکهمنقارخودرادرکاکتوسفروکردهتاکمیآببنوشد. رزبااینکهشرمندهبودازکاکتوسپرسیدکهآیامیتواندکمیآببخورد؟کاکتوسمهربانبهراحتیموافقتکردوبههردویآنهادرتابستانسخت،بهعنواندوست،کمککرد.

۴- خدمتکارشیروسطلاو

یکروز،مولیشیردوشسطلهایشراپرازشیرکردهبود. کاراودوشیدنگاوهابودوسپسشیررابرایفروشبهبازارمیآورد. مولیدوستداشتبهاینفکرکندکهپولشرابرایچهچیزیخرجکند.

درحالیکهسطلهاراباشیرپرمیکردوبهبازارمیرفتو بازی نبرد روکوگان خریدند،دوبارهبههمهچیزهاییکهمیخواستبخردفکرکرد. وقتیدرجادهراهمیرفت،بهفکرخریدیککیکویکسبدپرازتوتفرنگیتازهافتاد.

کمیجلوترازجاده،مرغیرادید. اوفکرکرد: <<باپولیکهازامروزمی گیرم،می خواهمازخودمیکمرغبخرم. آنمرغتخممیگذارد،آنوقتمنمیتوانمشیروتخممرغبفروشموپولبیشتریبگیرم!>>

اوادامهداد: "باپولبیشتر،میتوانمیکلباسشیکبخرموهمهشیرفروشانراحسادتکنم." مولیازشدتهیجانشروعبهجستوخیزکردوشیرسطلهایشرافراموشکرد. بهزودی،شیرشروعبهریختنرویلبههاکردومولیراپوشاند.

مولیخیسشدهباخودگفت: <<اوهنه! منهرگزپولکافیبرایخریدیکمرغرانخواهمداشت.>> باسطلهایخالیاشبهخانهرفت.

"اوهخدایمن! چهاتفاقیبرایتافتاد؟>> مادرمولیپرسید.

اوپاسخداد: "منآنقدرمشغولرویاپردازیدرموردهمهچیزهاییبودمکهمیخواستمبخرمکهسطلهارافراموشکردم."

"اوه،مولی،عزیزمن. چندباربایدبگویمجوجههایخودراتازمانیکهازتخمدربیایندحسابنکنید؟

۵ - جغدپیرعاقل

جغدیپیریبودکهرویدرختبلوطزندگیمیکرد. اوهرروزحوادثیراکهدراطرافشرخمیدادرامشاهدهمیکرد.

اودیروزدیدکهپسرجوانیکه کپسول پیاسینیل استفادهمیکرد،بهپیرمردیکمکمیکندتاسبدسنگینیراحملکند. امروزدخترجوانیرادیدکهسرمادرشفریادمیزد. هرچهبیشترمیدیدکمترحرفمیزد.

هرچهروزهامیگذشتکمترصحبتمیکردامابیشترمیشنید. جغدپیرشنیدکهمردمصحبتمیکردندوداستانمیگفتند.

اوشنیدزنیکهمیگفتفیلازرویحصارپرید. اوشنیدکهمردیمیگفتکههرگزاشتباهنکردهاست.

جغدپیردیدهوشنیدهبودکهچهبرسرمردمآمدهبود. عدهایبودندکهبهترشدند،عدهایبدترشدند. اماجغدپیررویدرختهرروزعاقلترشدهبود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

giticrayaneh وبگاه جامع طراحی سایت و سئو سونوگرافی چیست teacherbagheri گندم دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. دانلود آهنگ بنیاد نیکوکاری دست های مهربان یک اتفاق روز نوشت های من nahidfile